کد خبر: ۱۳۱۸۹
۲۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۳:۰۰
بانوی ۶۱ ساله محله پروین اعتصامی هنوز درس می‌خواند

بانوی ۶۱ ساله محله پروین اعتصامی هنوز درس می‌خواند

اشرف شمس‌زاده می‌گوید: زبان مي‌خوانم تا اگر روزي در همين شهر به يك غيرمسلمان خارجي برخوردم كه مي‌خواست درباره دين من چيزي بداند، بتوانم راهنمايي و هدايتش كنم.

«وقتي همراه با پادرد از پله‌هاي آموزشكده زبان بالا مي‌روم، مادر بچه‌ها آن‌قدر با تعجب نگاهم مي‌كنند كه خودم خنده‌ام مي‌گيرد و مي‌گويم: چيه؟ آن‌ها مي‌پرسند: چه انگيزه‌اي داري كه با این سن و سال، زبان انگلیسی مي‌خواني؟ اين سوال را هم‌كلاسي‌هايم در كلاس هم مي‌پرسند و من‌ مي‌گويم: مگر فقط شما جوان‌ها حق درس‌خواندن داريد. يعني من بايد بروم فقط دراز بكشم؟» اين‌ حرف‌ها را اشرف شمس‌زاده مي‌گويد و بعد رو مي‌كند به من و مي‌پرسد: شما باور داريد حرفم را؟ من آزادم و حق انتخاب دارم. دوست دارم از حقوقم استفاده كنم؛ درس بخوانم، سينما و گردش بروم. من كه كار خلاف نمي‌كنم!

تعبیر این بانوی ۶۱ ساله محله پروین اعتصامی مشهد از آزادی به نظرم زیبا می‌آید. کمی مکث می‌کند و عینکش را بالا می‌گیرد. این‌بار خودمانی‌تر خیره می‌شود به چشمانم و ادامه می‌دهد: راستش بعضی وقت‌ها از خودم می‌پرسم چرا زبان می‌خوانی؟ جوابت به خدا چیست؟

حالا تماما گوش شده‌ام براي شنيدن جواب اشرف شمس‌زاده‌دامغاني به خداي خودش، كه اين‌گونه است: به‌خدا مي‌گويم زبان مي‌خوانم تا اگر روزي در همين شهر به يك غيرمسلمان خارجي برخوردم كه مي‌خواست درباره دين من چيزي بداند، بتوانم راهنمايي و هدايتش كنم. يا اگر نشانی حرم و خيابان‌ها را خواست، بتوانم به او بدهم.

فوری مي‌‌پرسم: تا به‌حال به چنين موردي هم برخورد كرده‌ايد؟ آب پاكي را مي‌ريزد روي دستم، وقتي كه مي‌گويد: نه! چون هيچ‌كس فكر نمي‌كند من در اين سن، كمي زبان بلد باشم. ظاهرا پاسخ قانع‌كننده‌اي براي درك انگيزه‌اش از درس‌خواندن نمي‌يابم و از او كه جدا مي‌شوم، ذهنم همچنان درگير شخصيتش باقي مي‌ماند.  

بین گفته‌هایش به دنبال چيزي مي‌گردم كه خودش را از من مخفي مي‌كند. بعد كه مثل يك كاشف، پيدايش مي‌كنم، غبطه مي‌خورم به حال اين بانوي دل‌زنده. چراكه داركوب ذهنم حالا مرتب نوك مي‌زند به اين جمله كه: «الاعمال بالنيات». 

سال‌ها منتظر ماندم

دو تا از كتاب‌هاي درسي‌اش كنار بخاري است؛ بخاري‌ای كه جا خوش كرده در كنج پذيرايي نقلي و صميمي‌اش. مي‌گويد: امتحان زبان و عربي‌ام هنوز مانده است. فعلا بايد براي اين دو امتحان آماده شوم. قبلش گفته بود كه سال سوم دبيرستان است و رشته‌اش مديريت خانواده، و من پرسيده بودم: جواني تا چه كلاسي درس خوانديد؟

«ششم قديم» پاسخش بود و در ادامه گفته بود: زمان قديم مرسوم نبود دخترها ادامه تحصيل بدهند وگرنه من علاقه زيادي به درس‌خواندن داشتم. وقتي هم بچه‌دار شدم، مسئوليت سنگين تربيت آن‌ها را داشتم و برخلاف ميلم، دنبال ادامه تحصيل نرفتم تا اينكه دو دختر و تنها پسرم بزرگ شدند و سروسامان گرفتند.

 

روشناي آينده

خانم شمس‌زاده، فرزانه، فاطمه و مهدي را فرستاده دنبال بختشان و بعد از آن تصميم گرفته ادامه تحصيل بدهد. خودش مي‌‌گويد: پسرم رفت و كارنامه‌ام را از تهران آورد. بعد در مدت چهارماه، دوره راهنمايي را در طرح جامع آموزش‌و‌‌پرورش خواندم و وارد دبيرستان شدم.

دوست دارم همين مديريت خانواده را ادامه دهم. قصد دارم در كنارش حوزه هم بروم و طلبه بشوم

خوشبختانه تا الان هم موفق بوده‌ام. او زبان انگليسي را هم تا ترم چهار، در زبانكده نزديك به محل سكونتش آموخته است، اما مدتي است به علت هزينه کلاس‌ها نتوانسته در ترم جديد ثبت‌نام كند.

از آينده مي‌پرسم وتصميمش براي دانشگاه كه جواب مي‌دهد: دوست دارم همين مديريت خانواده را ادامه دهم. قصد دارم در كنارش حوزه هم بروم و طلبه بشوم. دلم مي‌خواهد قرآن درس بدهم اما نمي‌دانم با سن من، جايي براي كار كردنم وجود دارد یا خیر.

 

مي‌خواهم كنارش بمانم

جواد جلال‌پور، کارمند شرکت نفت که از سال ۷۰ خانم شمس‌زاده را تنها گذاشته است، عکسش داخل قاب و کنار تلفن روی میز است. خانم شمس‌زاده می‌گوید: سکته قلبی کرد و بعد از فوتش کمرم شکست. بعد از او بچه‌ها را خودم سروسامان دادم.

این بانوی باانگیزه، که اصالتا تهرانی است و تا ۳۴ سالگی آنجا زندگی کرده، وقتی قرار است از گذشته‌اش حرف بزند، می‌گوید: بعداز تولد فرزند سومم، همسرم گفت من مشهد را دوست دارم، اگر تو هم مایل هستی، برویم مجاور شویم. سال ۶۴ بود که به مشهد و این محله آمدیم و سال‌هاست در خیابان پروین اعتصامی زندگی می‌کنیم.

خانم شمس‌زاده محله زندگی‌اش را دوست دارد و درباره‌اش می‌گوید: تابه‌حال چندبار حرف عوض کردن خانه به میان آمده، اما من مخالفت کرده‌ام. اینجا نسبتا به حرم نزدیکم و با رفتن خانه به جای دیگر، احساس غربت می‌کنم. من هنوز تهران را دوست دارم، اما به‌خاطر امام‌رضا (ع) است که از این شهر نمی‌روم.

 

خدا برايم كافي است

اشرف شمس‌زاده عضو فعال پايگاه بسيج مسجد امام حسن مجتبي(ع) هم هست كه در محله پروين اعتصامي قرار دارد. وقتي مي‌گويد عضو گروه امداد‌و‌نجات مسجد هم هستم، خاطرات گذشته‌اش زنده مي‌شود و اشكش جاري: زمان جنگ هم در گروه امداد بودم. در تهران پارچه و ملافه جمع‌آوري مي‌كرديم، ژاكت مي‌بافتيم، كمپوت درست مي‌كرديم. چه روزهايي بود. نمي‌دانيد به ما چه گذشت!

حالا در مشهد گاهي احساس غربت مي‌كند اما به خودش دلداري مي‌دهدكه در جوار علي‌بن‌موسي الرضا(ع) قرار دارد. به اينجا كه مي‌رسد، دوباره بغض مي‌كند و بين حرف زدن، بغضش مي‌تركد كه «يك‌سال بعد از آمدنمان به مشهد، پوكي استخوان گرفتم. شبي خواب امام‌رضا(ع) را ديدم و به‌خاطر نظر ايشان بوده است كه تا به امروز سرپا مانده‌ام.»

دستش را كه بالا مي‌آورد تا اشك‌هايش را پاك كند، دوباره نگاهم مي‌رود روي تسبيحش كه از اول صحبت بين انگشتانش مي‌چرخد. ادامه مي‌دهد:  هرچه دارم از خدا و امام‌رضا(ع) است. من به‌تنهايي هيچ‌چيزي نيستم به‌جز يك آدم ضعيف و از هيچ‌كس جز خدا هم كمكي نمي‌خواهم. خودش گفته است: «حسبي‌ا... و توكلت علي‌ا...».

 

اسلام و سادگي

اسلام مي‌گويد قبل از ازدواج چشم‌هايتان را باز كنيد و بعد از ازدواج ببنديد. اين جمله، نصيحت خانم شمس‌زاده به جوان‌هاست. درباره رابطه خودش و همسرش مي‌گويد: ما سر هيچ چيز با هم دعوا نمي‌كرديم. زندگي‌مان بر اساس دين اسلام بود. ساده و بدون تجمل. بيشتر وسايل زندگي‌مان را بعد از ازدواج و به‌مرور زمان گرفتيم. من هيچ وقت به فكر مد نبوده‌ام و از اين كارها اصلا خوشم نمي‌آيد.

 

معلمم خجالت كشيد

يك روز سركلاس زبان، كلمه‌اي را نمي‌تواند درست تلفظ كند. معلم چندبار صحيحش را تكرار مي‌كند و او باز هم اشتباه بيان مي‌كند. آخرسر معلم با عصبانيت مي‌گويد: چيزي را كه من مي‌گويم، تلفظ كن. خانم شمس‌زاده اين خاطره را با خنده تعريف مي‌كند و ادامه مي‌دهد: من فقط نگاهش كردم و او خجالت كشيد و سرش را  پايين انداخت اما من ناراحت نشدم چون قوانين معلم و شاگردي را مي‌دانم.

اشرف شمس‌زاده‌دامغاني به گفته خودش، چند سال بعد از ازدواج در يك مدرسه خصوصي نزديك منزلشان، كلاس دوم دبستان را درس ‌داده و ضمن آن در تربيت معلم دوره مي‌بيند. اما سال بعد به علت بچه‌دار شدن، كارش را ادامه نمي‌دهد. او مي‌گويد: الان هم پشيمان نيستم چون تربيت فرزندم مهم‌تر بود.

 

بانوي عاشق

حرف‌هاي اين بانوي دل‌زنده محله‌مان را كه مرور مي‌كنم، چند بار كلمه عشق را در آن مي‌بينم: به‌خاطر عشق به خانواده‌ام، ادامه تحصيلم را عقب انداختم. از بچگي عاشق چادر بودم، با وجود اينكه خانواده‌ام اجبارم نمي‌كردند. به شعر و نقاشي هم عشق مي‌ورزم، اما هزينه رفتن به اين كلاس‌ها را ندارم. براي رفتن به مدرسه‌ام تا كوهسنگي، سه خط اتوبوس عوض مي‌كنم؛ اگر اسمش عشق نيست، پس چيست؟

 

*این گزارش سه شنبه، ۲۶ دی ۹۱ در شماره ۳۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44